مهرولی

روزمره و تمرین نوشتن

مهرولی

روزمره و تمرین نوشتن

پدر مادرم مجبورم می‌کردند عالی باشم ولی حالا من یک متوسط هم نیستم

بایگانی

بی‌حافظه

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۵:۰۷ ب.ظ

 

حالا وارد هفته‌ی سوم آذر ماه نود و هشت میشیم و آبان ۹۸ دورتر می‌شود. کلماتی که از روز اولی که به اینترنت دسترسی پیدا کردم توی سرم هستن رو بالاخره دارم تایپ می‌‌کنم. وقتی که نتم وصل شد و بالاخره به زندگی عادی برگشتم یک چیزی با قبلا فرق داشت.

من آدمیم که وقتی یک کودک کار میاد کنار ماشین تا گل بفروشه رومو می‌کنم اونور چون تحمل همچین صحنه‌ای رو ندارم و تا مدت ها حالم بد میشه. وقتی یه اتفاق ناگوار و بد میافته خانواده سعی می‌کنن من خبردار نشم چون خیلی بیشتر از اونکه باید براش سوگواری می‌کنم و حالم بد می‌شه. وقتی خبر تجاوز به کودکان شوشتر ترند میشه من تمام کلماتشو میوت می‌کنم که یه وقت چشمم بهش نخوره. وقتی ویدیو پرت کردن کودک کار به سطل آشغال همه جا شیر میشه چند وقت اینستا نمی‌رم که اون ویدیو رو نبینم. 

از دید بقیه شاید خودخواهم یا لوس یا شکم سیر و چندین مرتبه هم با این صفات صدا زده شدم...

اما من آدمیم که حتی به مشکلات خودم توی زندگی به شرایط بدی که دارم نمیتونم بیش از یه حدی فکر کنم چون مغزم فلج میشه و تا چند وقت دست و دلم به هیچ کاری نمیره و مثل یک مرده توی جهان گیر میافتم.

اما آبان۹۸ دیگه چیزی نبود که من بتونم نادیده‌ش بگیرم. غم و خشم و استیصال توی تک تک کلمات حتی روزمره‌ی همه فرو رفته بود. من میتونستم چند وقت اینستا نرم که ویدیوهای تیراندازی رو نبینم. کلمات اعتراض، نیزار، نوجون چهارده ساله، پویا بختیاری، ماهشهر و... رو میوت  کنم. اما مُهر من هم پسر کسی هستم روی شیشه‌ی ایستگاه اتوبوس یا کاشی‌های پیاده رو  رو چطور نمی‌دیدم؟

درماندگی مادرم رو وقتی بعد از دوسال انتظاراش بخاطر قطعی اینترنت دود شد رفت هوا رو چطور نمی‌دیدم؟

استیصال پدرم وقتی تلوزیون نگاه می‌کرد و نمی‌دونست با چه واژه‌ای خشمشو خالی کنه یا ترس و لرز بچه‌ی ده ساله وقتی سرویسش توی راهبندون گیر کرده و پلیس بهش اجازه نمیده حرکت کنه رو چطور نمی‌دیدم؟

اضطرابی که توی وجودم رخنه کرده بود. امید نداشتن به هیچی رو توی تک تک دوستام چطور نمی‌دیدم؟ احوال نامعلومی که نمی‌دونستیم کی آروم میشه کی تموم میشه رو چطور فراموش می‌کردم؟

من همون ادم خودخواه یا بچه لوسی که یکبار میخواستم در کانالم بنویسم هر حرکت انقلابی یا بلند شدنی از روی شکم سیریه اما بخاطر بازتابای بعدش پشیمون شدم و درفتش کردم حالا بخاطر اون درفت روزی صد مرتبه خودم رو لعنت می‌کنم. تصمیم گرفتم که ببینم، بخونم، بشنوم، بترسم، احساس حقارت کنم، غمگین شم حتی درد شخصیمو از یاد ببرم اما بی‌حافظه نباشم.

حداقلش اینه که سالها بعد وقتی فرزندم ازم راجع به گذشته، راجع به زمانی که در اوج جوانی بودم پرسید حرفی برای گفتن داشته باشم.

یک وبلاگی نوشته بود یکی از کارهای مفیدی که میشود  در این دوران انجام داد اینه که اطلاعاتمون رو افزایش بدیم. حالا من میخوام تاریخ کشور خودم و سایر کشورها مثل هند و گاندی رو تا جایی که ممکنه بخوونم. اگر اسمی اینور و انور میشنونم به سادگی از کنارش نگذرم و برم دنبالش ببینم این ادم اصلا که بوده. با اطرافیانم راجع به افکار و عقایدشون بحث کنم. تا بتوونم اول از همه ذهن خودم رو اگر تا بحال اشتباهی مطلبی رو متوجه شده بود تصحیح کنم و بعد هم اگر دیدم کسی اشتباهی از چیزی دفاع می‌کند تا جای ممکن آگاهش کنم.

همچنین سعی کنم این روزها و سالها و ماه ها رو برای خودم ثبت کنم تا بی حافظه نباشم.

چون محصص در ختم نامه‌اش به ماهور احمدی مینویسد:

.

.

.

‏من عکسش را چون دوستان دیگرم به دیوار کارگاهم دارم. تو نیز این عکس را به دیوار اطاقت بزن و یا در دفترت نگهدار.چرا؟برای این‌که زمانه تغییر کرده و تو بعنوان هنرمند مسئولیت بیشتری داری و برای اینکه تو و نسل تو چون من و نسل من سرافکنده نباشید،باید به اطرافتان به دقت بیشتری نگاه کنید

 

پی‌نوشت:

 عکس ذکر شده در نامه: «اقبال مسیح» است ( پسر ۱۲ ساله‌ اهل پاکستان)،در روز عید پاک امسال، وقتی با دوچرخه در روستایشان می‌گشته کشته شد. قاتلین، اربابان قالی‌باف بودند که «اقبال مسیح» علیه آنان قیام کرده بود.

 

 

 

 

 

  • مهرو لی

نظرات (۱)

فقط تونستم یه اه از روی حسرت خیلیی زیاد بکشم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی