مهرولی

روزمره و تمرین نوشتن

مهرولی

روزمره و تمرین نوشتن

پدر مادرم مجبورم می‌کردند عالی باشم ولی حالا من یک متوسط هم نیستم

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اولین پست» ثبت شده است

یک- اینترنت (جهانی؟؟!!) یک هفته‌ست که قطع کردنی شده و دسترسی به اینستاگرام، توییتر، تلگرام و هرجایی که من روزامو اونجا میگذروندم؛ غیرممکن.

دو روز اولشو درگیر سفر و دانشگاه بودم و متوجه نمی‌شدم اما حالا خیلی سخت می‌گذره اونم برای آدمی مثل من که تقریبا تمام زندگی و احساساتش توی موبایل خلاصه میشه. آدمی که دلش میخواد حرفاشو بنویسه و بقیه بخونن و درک کنن. روزای اول که نمیدونستم اینترنت (ملی؟؟!!!) وصله به خوندن آفلاین کانال ‌های تلگرامم و نوشتن سفرنامه‌ی یزد گذشت. بعدم که فهمیدم میشه وبلاگ و آپارات و اینجور چیزا رو استفاده کرد تصمیم گرفتم بازگردم به اصل خویش و وبلاگ نویسی.

 

 

دو- یک دختر ۲۰ چند ساله‌ای را در توییتر میشناسم بنام یگانه خالقی. یک روز نشستم و تقریبا تا اولین توییت‌هایش را هم خواندم. و از شما چه پنهون که کیفور دوعالم بودم از اینهمه زیبا جلوه دادن احساسات. بعد نوبت کانال تلگرامش شد. اونجا رو هم تقریبا تا انتها یا اولین پست‌ها خواندم و باز همان حس شور و شعف از خواندن قصه‌های آدم‌ها. در پرانتز باید بگم که چند وقت بعد کانال تلگرامش را پاک کرد و داغی بر دل من که چرا بیشتر نخواندمش. اما از طریق همان کانال با کانال‌های دیگری هم آشنا شدم که پر از قصه‌های آدم‌ها و بریده‌هایی از احساساتشون بود. شبانه روز کارم شده بود خواندن و خواندن. وقتی نوشته‌هاشونو میخوندم و با قصه‌های خیلی معمولی آدم‌های معمولی خو می‌گرفتم. قصه‌ی خودم رو بیشتر دوست می‌داشتم. یک کانالی هم بود به‌نام ضربان مغز که از اسمش خوشم نمی‌آید و تا مدت ها فکر می‌کردم صاحبش یک پسر طلبه با همچین چیزی است ولی هر کدام از نوشته‌هاش یک گونه‌ای به زندگی من وصل می‌شد و من با پوست و استخوان تمام حرف‌‌هایش را درک می‌کردم و از این متعجب بودم که من چرا باید انقدر با یک طلبه‌ی مرد همزاد پنداری کنم که بعدا فهمیدم ادمین کانال یک دختر احتمالا ۲۰ و چند ساله است و ندیده عاشقش شدم. اون دختر تمام فکر‌هایی که به ذهنم رسیده بود یا می‌رسید یا بگذارید بگویم خواهد رسید رو با قلم جادویی‌ش به متن تبدیل‌ می‌کرد و بهم خق بدین که عاشق همچو کسی باشم. 

 

 

سه- انقدر از این کانال‌خوانی خوشم آمده بود که خودم هم دست بکار شدم و یک کانالی که موزیک‌های موردعلاقه‌ام را برای خودم اونجا ذخیره می‌کردم رو پابلیک کردم و به دوستانم هم گفتم  و آدرسش را همه‌جا گذاشتم. حالا من هم صاحب کانال بودم و می‌نوشتم و بقیه می‌خواندند یا نه خدا میداند اما من با هر یک سین اضافه که زیر پست‌ها میخورد کل کانال را برای بار هزارم میخواندم اما ایندفعه از دید آن سین اضافه شده و حدس اینکه کدام یک از اعضای کانال است.

 

 

چهار- همه‌ی آدمها یک چیزی دارند که از بچگی بهش گره می‌خورند و بخشی از وجودشون می‌شه و بقیه هم با اون خصلت آدم رو می‌شناسند. مثلا فلانی کشته‌ مرده‌ی پزشک شدن است و در ارزوی روپوش سفید جان می‌دهد یا آن یکی از آن‌هاست که از بچگی خوشتیپ بوده و حتما سر از مد و فشن در‌می‌اورد.

برای من همیشه یک تراژدی غمگین این چنین بود که خانواده دخترشون رو پزشک می‌دیدند و اما خودم در رویای مهندسی و اعداد و ارقام بودم. این که چی شد و چه بر ما گذشت و پایان این تراژدی چگونه رقم خورد بماند. اما حالا که بیست ساله شدم حس می‌کنم آن چیزی که واقعا بهش علاقه دارم یا اگر میشود اسمش را گذاشت استعداد در ان دارم. همان چیزی‌ست که همه‌ی عمر همراهم بوده و ازش غافل بودم. 

 

 

 

پنج- یک زمانی در زندگیم متوجه شدم که بین کشمکش علاقه‌ی خودم و اجبار خانواده حالا من تبدیل شدم به یک موجود بلاتکلیف که نمی‌داند از زندگی چه میخواهد و به قول کتاب‌ها و مطالب استعداد یابی که آن موقع میخواندم در ده سال آینده خودش را کجا می‌بیند.

حالا اما فکر می‌کنم نوشتن همان کلیدی‌ست که همیشه بدنبالش بودم. نوشتن و نوشتن...مرهم من برای همه‌ی عمر بوده قبل‌ترها در دفترچه‌ی خاطرات و بالای جزوه و حالا در شبکه‌های اجتماعی...

مثال آن کسی که همیشه در زندگی در لحظات سخت و آسان کنار ماست اما متوجه‌اش نمی‌شویم چون همیشه هست و هست و هست!

 

 

 

شش- من بیشتر وقت‌های عمرمو به مرور گذشته و اتفاقاتی که افتاده میگذرونم. نه به ان معنی که از حال و آینده غافل شوم و دائم حسرت گذشته را بخورم نه.

یک طور دلچسبی که بنشینی و عکس‌های دوسال پیش‌ت را تماشا کنی یا حرف‌هایی که ان موقع زدی یا مسایلی که آن موقع برایت اهمیت داشته را مرور کنی و متوجه بشی چگونه از پسش برآمدی یا چگونه فراموشش کردی. یا اصلا اینکه حالا چقدر عاقل تر شده‌ای و آن موقع...

اما حالا به خودم امدم و می‌بینم چند سالی می‌شود که هیچ اثری از خودم و فکرهایم و دغدغه‌هایم در هیچ جا نیست یا حتی هیچ عکسی که نشان بدهند دوسال پیش چه شکلی بودم و چگونه لباس می‌پوشیدم‌. چند وقتی می‌شود که خودم رو از همه و البته از خودم پنهان یا سانسور کرده ام. اما حالا میخواهم در آغاز بیست سالگی تک تک اتفاقاتی که برایم می‌افتد یا فکر‌هایی که به سرم می‌زند یا روابطم رو در جایی ثبت کنم برای بعد‌ها...

 

 

هفت و آخر- نتیجه‌ی موارد بالا می‌شود این وبلاگ. از یگانه خالقی و داستان‌هایش تا ادم بی‌گذشته‌ی الان که هستم. از علاقه به نویسندگی تا قطعی اینترنت. حالا من اینجام که ثبت کنم و تمرین کنم و زندگی کنم.

 

مهرو

 

  • مهرو لی